× بهشت یا جهنم ×

منوي اصلي
درباره ما
آرشيو
نويسندگان
پيوندها
پيوندهاي روزانه
كدهاي اضافه
طراح قالب
موضوع » <-PostCategory-> » داستانی واقعی و جالب از مرگ و عالم برزخ

 

 

او گفت : این طور که نمی شود . بیا با هم به ویلایی که همین امروز تحویل من داده اند برویم

و آنجا بنشینیم و تکیه بدهیم و میوه و آجیل بخوریم و آن وقت با خیال راحت برای تو جریانات بعد از مرگم

را نقل کنم.

من گفتم : برویم ، و با این جمله دو نفری به راه افتادیم و به در باغ بزرگی رسیدیم ، در باغ

از طلا و نقره و جواهرات ساخته شده بود . او با اشاره و اراده ای بدون آنکه دستش را دراز کند

در باغ را باز کرد و ما دو نفری وارد باغ شدیم و مستقیما به طرف قصری که در وسط باغ بود ، رفتیم

حالا این باغ چه خصوصیتی داشت بماند ، زیرا در ضمن مطالبی که برای من نقل می کند خصوصیات باغ را هم

تا حدی خواهم گفت .

این قصر اتاق های زیادی داشت ، ولی در وسط این اتاق ها ، تالار بزرگی وجود داشت که صد ها مبل مخملی

نرم در اطرافش گذاشته بودند.

من و او در گوشه ای از این تالار ، پهلوی یکدیگر نشستیم ، او حس کرده بود که من مبهوت این باغ و قصر شده ام

و ممکن است به سخنان او گوش ندهم ، لذا به من گفت اگر می توانی شش دانگ حواست را به من بدهی

قضیه ام را شروع کنم.

گفتم : بسیار خوب این کار را می کنم

با دقت مطالب او را گوش دادم و به ذهنم سپردم و وقتی بیدار شدم فورا آنها را نوشتم و اینک تحویل شما

می دهم . 

((لحظه ی مرگ و ملاقات با ملک الموت))

او گفت : اولا به شما بگویم که راحت ترین مرگ ها برای کسی است  که دلبستگی

به دنیا ندارد و تزکیه ی نفس کرده است.

مرگ دفعی و ناگهانی است زیرا من وقتی تصادف کردم ، اصلا متوجه نشدم

که مرده ام ، فقط  وقتی چشمم به بدنم افتاد که فرمان ماشین به سینه ی جسدم 

فشار آورده و قلب مرا له کرده متوجه شدم که مرده ام .

در این بین که نمی دانم همان لحظه ای بود که تصادف کرده ام یا بعد از تصادف 

(چون به قدری سریع بود که متوجه موضوع نشدم) دیدم جوان خوش قیافه ای دست مرا

گرفته و به طرفی می برد. 

به او سلام کردم ، او با تبسم جواب خوبی به من داد و گفت : نترس

من به تو از هرکس مهربان ترم ! زیرا تو دوست دوستان و ارباب من هستی.

گفتم : دوستان و ارباب شما چه کسانی هستند ؟

گفت : من خدمتگزار خاندان پیامبر اسلامم و دوستان من هم همانها

هستند من آمده ام شما را به خدمت آنها ببرم ، آنها به من گفته اند 

شما می آیید و من به استقبال شما آمده ام.

گفتم : اسم شما چیست؟

آن جوان گفت : اسم من ملک الموت است.

من به او گفتم : در دنیا شما را طور دیگری معرفی کرده اند

اهل منبر می گفتند : شما با مردم خیلی با خشونت و تندی رفتار می کنید

ولی من حالا از شما این همه مهربانی و محبت می بینم .

حضرت ملک الموت : با چشمهای بسیار زیبا و درشت و پلکهای بلند و صورت نورانی

و بسیار وجیه ، نگاه محبت آمیزی به من کرد و با حیای عجیبی فرمود:

راست می گویید ، بعضی از ما گاهی مجبوریم که با دشمنان شما شیعیان

و کسانی که خیلی دنیا پرستند قدری خشونت کنیم ، آنها آن را می گویند

و    الا  خدای تعالی در من و گروهی که من در آنها هستم ، به هیچ وجه 

غضب بیجا و سبعیت که از صفات حیوانی است قرار نداده

بلکه ما هم مثل جبرئیل ، افتخار خدمتگزاری اهل بیت عصمت و طهارت را داریم و مطیع

آنها هستیم ، آنها هر صفت خوبی که داشته باشند ، ما هم باید به همان صفت

متصف باشیم و آنها دارای خلق عظیم و مهربانی کامل هستند.

((سوال و جواب قبر و تشرف به خدمت اهل بیت))

 ملاقات دوم : چند شب بعد او را در حالت خلسه یعنی بین خواب و بیداری

دیدم که ادامه ی قضیه اش را اینگونه نقل کرد :

بالاخره آن جوان خوش قیافه یعنی حضرت ملک الموت با همان مهربانی و محبت

فوق العاده مرا به خدمت خاندان عصمت و طهارت (ع) برد و در بین راه دو نفر

جوان خوش قیافه که مثل خودش بودند و من همانجا فهمیدم آنها حضرات نکیر و منکر

و یا بشیر و مبشرند چند سوال کوتاه از من کردند و بعد به من اجازه ی عبور دادند.

در اینجا من از حضرت ملک الموت پرسیدم : پس سوال قبر چه می شود؟

ایشان گفتند : چون جسد تو له شده ، همینجا که روی قبر توست ، از روحت 

سوال شد و قبر تو همین است.

گفتم : قبر من کجاست ؟

گفت : همینجا و اشاره به زمین کرد.

من نگاه کردم دیدم بدن مرا زیر خاک کرده اند و من کنار بدن له شده ام در راه

عبور به خدمت خاندان عصمت قرار گرفته ام .

خواستم مقداری متاثر و محزون بشوم حضرت ملک الموت فرمودند :

بیا برویم ، معطل اینها نشو ، آنچه را که امروز خواهی دید سبب می شود که

همه چیز را فراموش کنی .

و با یک چشم بر هم زدن مرا به محضر مبارک پیغمبر اکرم (ص)

و فاطمه ی زهرا (س) و ائمه ی اطهار (ع) رساند و خودش با من وداع کرد و رفت و

من به محضر آنها مشرف شدم.

((تزکیه ی نفس در عالم برزخ))

ملاقات سوم : چند شب بعد در حالتی که نمی دانم خواب بودم یا بیدار ، روح ایشان

را دوباره دیدم که اینگونه ادامه داد:

من از وقتی که به خدمت حضرات معصومین مشرف شده ام با آنکه هیچ لیاقت محضر

آنها را ندارم ، در عین حال مایل نیستم لحظه ای از خدمتشان دور شوم ،

اما در همان لحظات اول متوجه شدم که روح من از نظر بعضی کمالات ناقص است

و هنوز بعضی از صفات زذیله در من هست که نباید به خود اجازه دهم با داشت آن صفات

زیاد در میان آنها باشم ، حال من عینا مثل کسی بود که با لباس چرکین و دست و صورت

کثیف و آلوده به مجلس بزرگان برود و بخواهد با آنها مجالست نماید.

اما به مجرد آنکه در خود احساس شرمندگی کردم یکی از اولیای خدا که نباید برای تو

اسمش را نقل کنم نظافت و تزکیه ی روح مرا به عهده گرفته و از امروز من مثل شاگردی

که به مدرسه می رود مشغول تحصیل کمالات روحی شده ام.

و بنا شده که من اول ، خودم را از بعضی صفات رذیله با راهنمایی آن ولی خدا پاک کنم

و سپس معارفم را تکمیل کنم و خود را به کمالات روحی برسانم و بعد لیاقت معاشرت

با ائمه ی اطهار را پیدا کنم .

و ای کاش من این کار ها را در دنیا انجام داده بودم که دیگر اینجا معطل نمی شدم.

زیرا انسان تا لذت مجالست با خاندان عصمت را نچشیده ، نمی تواند بفهمد که چقدر

معاشرت با آنها ارزش دارد.

وقتی لذت معاشرت با آنها را احساس کرد ، آن وقت به او بگویند باید بروی و مدتها

از ما دور باشی تا خودت را تمیز کنی و اصلاح نمایی ، آن وقت ناراحتی فراق

عذابی بس الیم و دردناک است.

اینجا آقای محمد شوشتری شروع به گریه کرد و گفت :

بنابراین به شما توصیه می کنم تا در دنیا هستید هر چه زودتر نفس خود را تزکیه کنید

و خود را به کمالات روحی برسانید  تا اینجا راحت باشید.

حالا من با اجازه ی شما میروم تا به درس هایم برسم و ان شاء الله شاید چند

شب دیگر باز به سراغت بیایم.

((دیدار با دیگر ارواح))

ملاقات چهارم : چهارشب بعد وقتی که مشغول نماز شب و تهجد بودم ناگهان

او را در بیداری با لباس تمیز و نورانی و صورت بسیار زیبا در مقابل خود دیدم

اول مقداری ترسیدم ولی او با صدای بسیار لطیفش به من گفت : نترس

تا بقیه ی قضایایم را برای تو نقل کنم.

بعد ادامه داد و گفت : من در این چند روز علاوه بر آنکه مشغول یاد گرفتن معارف و تزکیه ی

نفس خود بودم با دوستان و آشنایان هم ملاقات می کردم.

همه آنجا هستند ، همه ی دوستان سابقی که مرده اند و شیعه ی امیرالمومنین(ع)

بوده اند.

سه روز قبل که میان اجتماع ارواح شیعیان در وادی السلام رفتم

اول کسی را که دیدم مرحوم فلانی بود (در اینجا نام یکی از علما و مردان متقی را که

با من و او رفیق بود برد) ، او مرا به جمعی از دوستان حضرت مولا معرفی کرد.

و آنها دور مرا گرفتند و هریک از احوال دوستانش می پرسید .

یکی از من پرسید:

چند روز است از عالم دنیا آمده ای؟

گفتم : همین چند روز قبل آمده ام.

او با شنیدن این جمله رو به سایر ارواح کرد و گفت :

خیلی او را سوال پیچ نکنید زیرا او خسته است ، و از ناراحتی فوق العاده ی جان کندن

خلاص شده.

من گفتم : نه اتفاقا به قدری در این سفر راحت بودم که هیچ خسته نشده ام.

گفتند : مگر تو چگونه از دنیا بیرون آمدی؟

گفتم : با ماشین تصادف کردم و به کلی درد احساس نکردم و فورا

حضرت ملک الموت با محبت فوق العاده ای مرا به محضر خاندان عصمت و طهارت

برد و نگذاشت ناراحت بشومم.

دیگری از من پرسید : تو اهل کجایی؟

گفتم : در فلان شهر زندگی می کردم.

گفت : فلانی را می شناسی

گفتم : بله او در دنیاست

باز نام فرد دیگری را از من سوال کرد که او را هم می شناختم به او گفتم

او هم تا چند ماه قبل در دنیا بود.

و باز نام شخص دیگری را سوال کرد که اتفاقا او مرد گناهکاری بود و از اعوان ظلمه

بود و در رژیم طاغوت دست در کار بود و با این شخص ظاهرا نسبتی داشت.

گفتم : او چند سال است از دنیا بیرون آمده است.

گفت : پس نزد ما نیامده ، حتما اعمال زشتش دامن گیرش شده و او را حبس کرده اند.

من سوال کردم : او را در کجا حبس می کنند؟

گفت : معلوم نیست ، زندان های متعددی هست ولی بیشتر احتمال دارد در میان همان قبرش

حبسش کنند.

گفتم : من می توانم با او ملاقات کنم ؟

گفت : برای تو چه فایده دارد جز آنکه ناراحت بشوی و برای او هم نمی توانی کاری انجام دهی

گفتم : مایلم برای آنکه قدر محبت و ولایتم را نسبت به خاندان عصمت بدانم 

کیفیت عذاب قبر را مشاهده  کنم.

گفت : پس من هم همراه تو می آیم شاید اگر قابل عفو باشد از حضرت مولا برای او

تقاضای عفو کنم.

بعد از آن ما هم به قبرستان رفتیم.

همانطوری که او گفته بود ، آن شخص را در قبرش حبس کرده بودند، ما از ملائکه ای که موکل

 

بودند اجازه گرفتیم که با او ملاقات کنیم و با هر زحمتی که بود او را دیدیم.

ابتدا از او پرسیدیم : بعد از مرگت چه بر سرت آمد؟

او آهی کشید و گفت : شما حال مرا می بینید ، الان چند سال است که از همین سلول

تنگ و تاریک بیرون نرفته ام ، ابتدا وقتی حضرت ملک الموت با من روبه رو شد

خیلی با تند خویی جان مرا گرفت.

مرا خیلی اذیت کرد ، همه ی ملائک با خشونت و تندی با من روبرو می شدند.

می سوختم و در عذاب بودم تا آنکه حضرت امیرالمومنین و سایر ائمه را دیدم و از

آنها کمک خواستم.

آنها فرمودند : تو در دنیا ما را فراموش کردی و  دوستان  ما را زیاد اذیت نمودی.

حالا باید تا مدتی کفاره ی گناهانت را بپردازی و بالاخره به من اعتنایی نکردند

و مرا در اینجا گذاشتند.

حالا دستم به دامنتان ، شما که آزادید به پسرم بگویید تا برای من از مردم

طلب رضایت کند ، و از فقراء و ضعفا دستگیری نماید و از مال خودم که نزد

او هست برای من خیرات کند و پول به کسی یا کسانی بدهد که لااقل

ده هزار صلوات بفرستند و ثوابش را به روح من نثار کنند، شاید من از این مهلکه

نجات پیدا کنم. 

((بهشت عالم برزخ ))

ملاقات پنجم : در پنجمین شب که مرحوم شوشتری را دیدم که از شرح چگونگی

ملاقاتمان معذورم ، او برای من خصوصیات بهشت عالم برزخ را شرح داد.

آن شب باز خود را در گوشه ی همان قصری که در باغ بزرگی بود و شب اول آن را 

در خواب دیدم مشاهده کردم  ، او به من گفت :

این باغ و قصر تنها مال من است و به هریک از ارواح که مومن و شیعه باشند مثل

این و یا بهتر از این باغ و قصر را می دهند ، اگر مایلی بیا با هم در این باغ گردش کنیم

و خانه ی جدید مرا با جمیع خصوصیاتش ببین.

من اظهار تمایل کردم ، و او فورا از جا برخاست و مرا به گردش برد.

باغ بسیار بزرگ بود ، همه چیز غیر از آن چیزی بود که ما در دنیا دیده ایم.

لطافت و ظرافت بر تمام اشیاء آن باغ حکومت می کرد.

چند نهر در این باغ جاری بود . یکی از این نهرها شیر خالصی بود که شفافیت 

فوق العاده و مزه بسیار خوبی داشت و من مقداری از آن نهرها را آشامیدم.

نهر دیگری از عسل مصفا در گوشه ی دیگر باغ جاری بود که فوق العاده زلال و روان

و بدون چسبندگی و بسیار خوشمزه بود.

و همچنین نهر سوم که در وسط باغ جاری بود ، و از هردوتای آنها شیرینتر و شفافتر

بود و اسمش نهر کوثر بود ، زینت فوق العاده ای باغ می بخشید.

در این باغ انواع بلبلها به رنگهای مختلفی که حیرت آور بودند ، درختهایی که

پر از میوه بودند ، دوشیزدگانی که همه آماده ی خدمت بودند و جوانهای پسری

به نام غلامان همه مهیای انجام اوامر صاحب باغ بودند بسیار به چشم می خوردند.

خاک این باغ بقدری معطر بود که انسان فکر می کرد آن را از مشک و زعفران

ایجاد کرده اند . ولی آنچه مرا به حیرت انداخته بود این بود که این باغ با این همه وسعتش

برای من که هنوز در دنیا بودم در بعد و حالت دوم واقع شده بود ،

یعنی عینا مثل عکسهای دو بعدی که وقتی از طرفی نگاه می کنیم یک بعدش دیده

می شود و وقتی از طرف دیگر به همان عکس نگاه می کنیم بعد دیگرش را میبینیم

بود.

من محل آن باغ را وقتی به طور معمولی نگاه می کردم نجف اشرف و اطراف را

میدیدم  ، یعنی همان شهر نجف و وادی السلام و همان بیابان خشک را که در اطراف

نجف اشرف مشاهده می کردم ، ولی وقتی مقداری فکرم را متمرکز می کردم ، 

به اصطلاح به بعد دیگر همان مکان مقدس نگاه می کردم این باغ و قصر و آنچه

شرح دادم مشاهده می شد.

اما از حرف های آقا محمد شوشتری استفاده می شد که جریان برای او برعکس است

او در مرحله ی اول حالت و بعد برزخی آن محل را می بیند یعنی آن باغ و آن قصر را 

مشاهده می کند و سپس در بعد بعدی نجف اشرف و وادی السلام را می بیند.

به هر حال این مختصر اختلاف بین من و او بود ، لذا او لذت بیشتر از آن باغ و قصر می برد

و حتی او چیزهایی که خیلی لطیف و ظریف بود مشاهده می کرد که من آنها را درست 

نمی دیدم و احساس نمی کردم .

مثلا یکی از آنها این بود که او به من گفت : ببین این نهر فرات که ما در دنیا آن را

آب گل آلود کثیفی می پنداشتم چقدر در اینجا شفاف و درخشنده و معطر و شیرین

گردیده است.

من وقتی آن را از بعد دنیایی نگاه می کردم آن نهر همان نهر فرات کنار شهر کوفه بود،

ولی وقتی آن را از بعد برزخی آن می دیدم صاف و شفاف و درخشنده بود اما از عطر

و شیرینی آن چیزی نمی فهمیدم .

درختان میوه ای که در این باغ بود همه گونه میوه داشت ، یعنی گاهی یک درخت ده ها

نوع میوه ها آورده بود که اکثر آن میوه ها با میوه های دنیا به هیچ وجه قابل قیاس نبود.

هوای این باغ به قدری لطیف بود که انسان از استنشاقش مزین بود که غیر قابل وصف

بود و من مبهوت میان آن باغ ایستاده بودم ، که ناگهان به خود آمدم و از آن حالت خارج

شدم و خود را تنها در اتاق خوابم مشاهده کردم.

((دیدار با اهل بیت و کسب معارف ))

ملاقات ششم : در ششمین شبی که او را در اواخر شب پس از تهجد و نماز شب

دیدم و او با من ارتباط روحی پیدا کرد ، به من گفت : بیا با هم در عالم برزخ گردش
 

کنیم تا مطالب مهمی دستیگرت شود.

من موافقت کردم و هر دوی مثل کبوتری به طرف عالم برزخ پرواز کردیم.

اول به دریای بزرگی رسیدیم ، در میان آن دریا کشتیهایی از نقره ی خالص

در حرکت بودند . من و او سوار یکی از آن کشتیها شدیم تا به جزیره و محلی که

بسیار بزرگ و باعظمت بود وخیمه های زیادی که آنها را از نقره بافته بودند رسیدیم.

او به من گفت : می دانی این خیمه ها مال کیست؟

اینها متعلق به اهل بیت عصمت و طهارت (ع) است آنها در اینجا  هر کدام خیمه ی

مستقلی دارند. 

در آن شب موفق شدیم که با ارواح خاندان عصمت و طهارت در آن خیمه ها ملاقات

کنیم و دهها مطالب علمی و عرفانی از آنها یاد بگیریم.

در این محل و جزیره هر کسی راه پیدا نمی کرد و در حقیقت آنجا مثل اندرونی

و یا استراحتگاه اهل بیت عصمت و طهارت بود ، ولی از اوضاع استفاده می شد

که گاهی بعضی از خواص را راه می دهند چنانکه ما توانستیم به آنجا برویم.

در آن جزیره که وسعتش بیشتر از آسمان و زمین بود همه گونه وسایل

استراحت مهیا بود.

سپس از آنجا هم اهل بیت عصمت و طهارت (ع) جایگاه های مخصوصی داشتند 

ولی در آنجا بار عام داده بودند و ارواح مومنین دور آنها جمع شده بودند و از میوه ها

و غذا ها و آشامیدنی های آنجا استفاده می کردند.

ما در آنجا مدتی سرگرم ملاقات مومنین بودیم و با آنها در فضایل خاندان عصمت و 

طهارت (ع) حرف می زدیم و آن جلسات فوق العاده برای ما لذت بخش بود.

سپس از آنجا به وادی السلام در نجف اشرف در عراق رفتیم.

در آنجا ارواح مردم با ایمان و تزکیه شده  و مخلص، جمع بودند ولی مثل آنکه اینها

لباس های مخصوصی به تن داشتند که به قدری منور و براق بود که

چشم را خیره می کرد و من مدتی به لباس های تمیز و فاخر آنها بهت زده

نگاه می کردم . بعلاوه آنها روی مبلهایی که از نور لطیفی ساخته شده بود

متشخصانه نشسته بودند و منتظر مقدم حضرت ولی عصر (که خداوند در 

ظهورش تعجیل بفرماید ) بودند.

((جهنم برزخی ))

ملاقات هفتم :

چند شب بعد ناگهان احساس کردم که کسی مرا پشت بام صدا می زند ، 

من با یک اراده ، روحم را از بدنم تخلیه کردم و تا پشت بام رفتم ،

دیدم محمد شوشتری آنجا ایستاده و منتظر من است که باز هم با او

به گردش در عالم برزخ بروم.

او به من گفت : امشب می خواهم تو را به جایی ببرم که ممکن است

بترسی و ناراحت شوی ولی برای اطلاعات از عالم برزخ لازم است.

بالاخره من و او باهم پرواز کردیم و به چند قبرستان متروک در ممالک کفر

رفتیم. این قبرستان ها در بعد برزخی مثل حفره هایی بودند که در آنها

سالها آتش افروخته باشند و اطرافشان را خاکستر گرفته و جز

حرارت و سوزندگی چیز دیگری نداشته باشند.

وقتی ما دقیقا به داخل آن نگاه می کردیم

در پایین آن گودال ها یک نفر از کفار افتاده بود و بدنش می سوخت

و او فریادها می کشید که ما از بس ناراحت شدیم

در آنجا نتوانستیم حتی لحظه ای توقف کنیم.

سپس از آنجا به طرف کوه هایی که بین مکه و مدینه واقع شده 

و بسیار سیاه و وحشت انگیز است ، رفتیم

در آنجا وقتی با بعد برزخی به آن کوه ها نگاه کردیم

جهنم هولناکی بود ، که جمعی در آنجا به انواع عذاب ها مبتلا بودند.

آقای محمد شوشتری به من گفت :

اینها قاتلین حضرت سیدالشهدا (ع) هستند که به انواع عذاب مبتلا هستند.

من در اینجا خوشحال شدم چون پرونده ی آنها را می دانستم ولی در عین حال

حالم بهم خورد و از کثرت وحشت از آن حالت برزخی بیرون آمدم

و خود را در اتاق منزلم دیدم.

((عذاب های برهوت))

 ملاقات هشتم :

شب هشتم که بدون فاصله پس از شب هفتم ارتباطمان برقرار شد

از میان همان اتاق خوابم بود.

آقا محمد شوشتری به من گفت : بیا تا باهم برویم و بقیه ی برنامه ی کفار

را در عالم برزخ مشاهده کنیم.

من قبول کردم و با یک اراده ، به طرف حضرت موت که در اراضی یمن است بردیم

و از آنجا بسوی برهوت رفتیم.

در اینجا انواع عذاب ها برای دشمنان اولیای خدا فراهم شده بود.

من نمی توانم آنچه را که دیدم برای شما نقل کنم .

این قدر می گویم که اگر انسان صد ها سال در دنیا پا روی شهوات نفسانی

بگذارد و ترک گناهان لذت بخش را بکند و دائما عبادت بکند برای آنکه

آن محل مملو از عذاب را نبیند ارزش دارد تا چه رسد که در آن مکان 

معذب هم باشد. به هر حال چند جمله از آنچه آنجا دیدم برای شما نقل می کنم

اما شنیدن کی بود مانند دیدن....

آسمان برهوت را دود غلیظی که تعفن گوشت و چربی سوخته از آن می آمد

فرا گرفته بود . صدای ضربات شلاقهای آتشین و جیغ و داد و فریاد جمعی،

در آن تاریکی مطلق بود.

ما برای آنکه بدانیم آنها چگونه عذاب می شوند ، در خواست کردیم

که یکی از آن کفار و دشمنان اولیای خدا را نزد ما بیاورند تا چند سوال از او کنیم.

یکی از ملائکه سر زنجیری را کشید و یک نفر را در حالی که روی زمین

کشیده می شد و داد می زد از میان آن دود و آتش بیرون آورد و به

او گفت : هر چه از تو می پرسند جواب بده

آقای شوشتری از او پرسید:

تو که هستی؟ و در دنیا چه می کردی که مبتلا به این گونه عذاب گردیده ای؟

او گفت : من سلطان یکی از ممالک اسلامی بوده ام 

و در دنیا بخاطر ریاست طلبی ، ظلم زیادی به مردم کرده ام 

و صدها نفر را در زندانها و سیاه چالها، دور از خانواده هایشان

شکنجه داده و آنها را به بدترین عذاب مبتلا نمودم.

بعلاوه من با اولیای خدا و اهل بیت عصمت و طهارت (ع) دشمنی کردم

و نسبت به آنان حسادت می نمودم و لذا هر مقدار خدای تعالی مرا عذاب

بکند کم کرده و من مستحق این عذاب هستم.

در اینجا او را دوباره به طرف آتش ها کشیدند و من از ترس و ناراحتی

از آن حالت به خود آمدم و دیگر در آن شب چیزی ندیدم.

((سیر معنوی و لذت وصال))

 ملاقات نهم :

شب بعد که نهمین شب ملاقاتمان با آقای محمد شوشتری بود

پس از نماز مغرب و عشاء حالت ضعف و کم کم حال بیهوشی 

عجیبی به من دست داد.

در آن حال ضعف و بیهوشی دیدم آقای محمد شوشتری به من می گوید :

حالا با این همه مطالب و اطلاعاتی که از عالم برزخ بدست آورده ای نمی خواهی

به ما ملحق بشوی و آنچه را که من می بینم تو هم ببینی؟

گفتم مگر آنچه را که شما می بینید من نمی بینم ؟

گفت : نه فقط آنچه را که محموس است می بینی ،

زیرا تو بعد معنوی و روحی را از زاویه ی بسیار ضعیفی مشاهده می کنی

و خیال می کنی من هم مثل تو آنها را می بینم ولی بدان

فرق من و تو مثل کسی است که

همه چیز را تشخیص دهد با کسی که فقط از راه لمس و دست کشیدن

بعضی از چیزها را احساس می کند.

حالا مایلی یک نمونه از لذت هایی را که تو نمی توانی احساس کنی و من همیشه

با آن در ارتباطم بدانی؟

پس بیا باهم به جایی برویم که شاید در آنجا مقداری از آنچه را که من می گویم

درک کنی.

پس از گفتن این جمله دست مرا گرفت و با سرعت عجیبی که خودش می گفت

از سرعت جاذبه هم سریع تر است ، مرا به آسمانها و مافوق کهکشان ها برد.

سپس مرا به باغی که از نظر وسعت فوق العاده عجیب بود وارد کرد.

من از همان لحظه ی ورود به این باغ به یک حال نشاط مست کننده ای

که نمی دانم برای شما چگونه توصیف کنم ، افتادم که اگر

در آن حال به من می گفتند سلطنت جمیع کره ی زمین را بدون هیچ

معارضی تا ابد به تو بدهند و تو فقط از لذت های آن استفاده کنی

حاضری با یک ساعت این نشاط و لذت معاوضه کنی؟

قطعا پاسخ منفی می دادم.

زیرا من در آنجا به وصل محبوبم یعنی خدای تعالی رسیده بودم

که اگر شما اهل عشق باشید و سالها در فراق محبوبتان سوخته

و ناگهان در آغوش مهر و محبت او افتاده باشید شاید یک سر سوزن

از اقیانوس بی نهایت آنچه را که من می گویم بفهمید

علاوه بر اینکه محبوب شما انسانی است سر تا پا نقص است

و شاید (آن هم با توهم شما ) یک جهت کمال در او پیدا شده باشد

که مورد علاقه ی شما واقع گردیده است ، ولی محبوب من ، خدایی بود

که هیچ نقصی نداشت ، پس باز هم این مثال با آنچه من در آنجا فهمیدم

قابل مقایسه نیست و نمی توانم لذتی را که در آن وقت بردم برای شما

تعریف کنم.

به هر حال وقتی آقای شوشتری دید که من نزدیک است منفجر شوم

و نمی توانم آن لذت و نشاط را تحمل کنم ، فورا مرا از آن باغ بیرون آورد

در حالی که باز به خاطر جدا شدن از آن وصل ، نزدیک بود منفجر گردم

به دست و پای او افتادم و اشک ریزان از او خواستم که مرا دوباره به آن

باغ وارد کند که متاسفانه دستی به سر و صورت من کشید و مرا

به بدنم وارد کرد و من به غفلت افتادم و فقط از آن به بعد گاهی که در

حال عبادت به یاد آن وصل و آن توجه می افتم غرق در نشاط می شوم

و از خدای تعالی تمنای نجات از زندان دنیا و رسیدن به وصل و نشاط را می کنم.

((آخرین ملاقات))

شب دهم که بقدری از فراق آن لذت و آن وصل گریه کرده بودم که چشم هایم

تار شده بود و خواب به چشمهایم وارد نمی شد

ناگاه دیدم در اتاق باز شد و آقای محمد شوشتری از در وارد شد.

او گفت : حالا حاضری از این دنیا بروی و همه ی لذت های دنیایی را ترک کنی و

همه جا با من باشی؟

گفتم : علاوه بر آنکه حاضرم ، از تو تقاضا دارم از خدای تعالی بخواهی مرگ مرا

برساند و مرا از این زندان نجات دهد.

او گفت : من دیشب برای تو این دعا را کرده ام ولی مثل آنکه هنوز امتحان نهایی

تو انجام نشده و باید مدتی باز هم در این دنیا بمانی و لذا دیگر من به سراغ

تو نخواهم آمد و هر چه می خواهی امشب از من سوال کن تا جوابت

بدهم.

من از او پرسیدم: شما در عالم برزخ تا قیامت چه خواهید کرد و وقتتان

را چه گونه می گذرانید؟

او پاسخ داد : برای ما مسئله ی زمان مطرح نیست

زیرا تو می فهمی که اگر میلیارد ها سال انسان در آن باغ با آن نشاط و لذت

که شب گذشته لحظه ای از آن را تو احساس کردی باشد ، مثل یک لحظه می گذرد

زیرا گفته اند لحظه ای از ف

نظرات شما عزیزان:

علی
ساعت16:40---16 بهمن 1390
بسیار بسیار سپاس گزارم
متن عالی بود
خدا به شما خیر دهد
التماس دعا


sokuot
ساعت11:08---13 تير 1390



salam. aji mahsa taghriban hameye matalebe veblagetuna khundam....


besyar por mohtavast..... dar zemn dasture shoma ba kamale meyl kamel ejraa shod....bye...sokuot...
پاسخ:شدیدا تشکر !


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+ نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط m+a+h+s+a |


مطالب قبلي :

شیطان و زن پرهیزگار
داستانی واقعی و جالب از مرگ و عالم برزخ
نعره ی شیطان در روز عاشورا
ملاقات جنید بغدادی با شیطان
حادثه ای بس عجیب!
لباس های بهشتی
behesht
انواع درب های بهشت
توبه دربی از درب های بهشت
حضور شیطان هنگام فحش و ناسزای آدمیان
ناراحتی شیطان درباره ی صدقه
ترس شیطان از شکوه علماء
عاقبت اهانت
eblic!
پی ناموس مردم نرووووووووووووووووووووووووووووووو
ستم به حیوانات
اگر خدا جون بشر بود!
ضایع شدن شیطااااااااااااااان!!!!!
خانوم شیطان!
نتیجه ی محبت کردن به رسول خدا